حسنی و سگ باوفا
نویسنده:
مجتبی بنایی
امتیاز دهید
تصویرگر: فرحناز حسنزاده پاریزی
از متن کتاب:
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. در روستای آباد و خوش آب و هوایی پسر جوانی زندگی می کرد که کارش چوپانی بود. او هر روز صبح زود گوسفندان مردم ده را جمع می کرد و برای چرا به دشت و صحرا می برد. هر جا که علفزاری پر از سبزه های تازه و چشمه آبی پیدا می کرد، گله را می چراند او یک سگ زرنگ و باهوش داشت که همراه گله راه می رفت و مواظب گوسفندها بود.
در یک روز بهاری چوپان و سگ و گله اش به چشمه آب زلالی رسیدند. گوسفندها آب خوردند و چوپان همان جا زیر درختی نشست و کوله پشتی اش را به درختان آویزان کرد، چوبدستی اش را روی زمین گذاشت و شروع کرد به نی زدن برای گوسفندان. سگ هم نزدیک گله دراز کشید تا از گوسفندان مراقبت کند...
بیشتر
از متن کتاب:
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. در روستای آباد و خوش آب و هوایی پسر جوانی زندگی می کرد که کارش چوپانی بود. او هر روز صبح زود گوسفندان مردم ده را جمع می کرد و برای چرا به دشت و صحرا می برد. هر جا که علفزاری پر از سبزه های تازه و چشمه آبی پیدا می کرد، گله را می چراند او یک سگ زرنگ و باهوش داشت که همراه گله راه می رفت و مواظب گوسفندها بود.
در یک روز بهاری چوپان و سگ و گله اش به چشمه آب زلالی رسیدند. گوسفندها آب خوردند و چوپان همان جا زیر درختی نشست و کوله پشتی اش را به درختان آویزان کرد، چوبدستی اش را روی زمین گذاشت و شروع کرد به نی زدن برای گوسفندان. سگ هم نزدیک گله دراز کشید تا از گوسفندان مراقبت کند...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی حسنی و سگ باوفا